(این متن حاوی اسپویل است.)
مینی سریال I Know This Much Is True (می دانم حقیقت دارد) شاید یکی از معدود آثاری باشد که تا این اندازه با دقت به ابعاد روانشناختی شخصیتهای سریال پرداخته است.
داستان سریال، داستان زندگی دو برادر دوقلو است، که یکی از آنها به اختلال اسکیزوفرنی مبتلاست.
اسکیزوفرنی یک اختلال روانی است که فردِ مبتلا به آن دچار روانپریشی و توهمات و هذیانهای شدیدی است. در این مینی سریال “توماس” مبتلا به اسکیزوفرنی است، اما قُل دیگرش “دومنیک” از نظر روانی “نسبتاً” سالم است. حداقل به اختلالات طیف روانپریشی مبتلا نیست.
وجه قابل توجه و البته قابل تمایز سریال، این است که سیر و جریان داستان، به جای تمرکز بر برادری که مبتلا به اسکیزوفرنی است، بر برادر دیگه تمرکز دارد. این سریال به ابعاد روانشناختی زیادی از شخصیتها میپردازد، مثلاً این معما برای دومنیک که پدر آنها کیست، خاطراتی از تجاوز پدرخواندهشان به مادرشان، تعرضهای پدرخوانده به توماس و … اما من در این متن صرفاً به یکی از ابعاد، یعنی محرومیتها و دردسرهایی که توماس به علت شرایط خاصی که دارد، در زندگی دومنیک بوجود آورده است، میپردازم.
متأسفانه به افرادی که در خانوادهای متولد و بزرگ شدهاند که در آن یک عضو خانواده دچار بیماری خاص یا ناتوانی و کمتوانی است، کمتر از چیزی که باید توجه میشود. حضور یک فرد ناتوان یا فردی که دچار بیماری خاصی است (جسمانی یا روانی)، باعث میشود توجهها از همه سمت به سمت آن فرد معطوف شود. اگر این موقعیت بین خواهر و برادرها اتفاق بیفتد، قضیه از پیش هم پیچیدهتر میشود، و اگر بین دو برادر دو قلو، باز هم پیچیدهتر.
همهی کودکان دوست دارند توجه مادر و پدر را داشته باشند. اگر در میزان این توجه تفاوت عمده دیده شود، قطعاً به آنها آسیب وارد میشود. چه آن کودکی که توجه بیشتر گرفته است و چه آن کودکی که توجه کمتری دریافت کرده است.
داستان زندگی دومنیک و توماس در سریال می دانم حقیقت دارد، چنین موقعیتی است. دومنیک برای توماس همیشه برادری بود که مایهی شرم و حقارتش بود. از آنجا که دوقلو بودند در همهی مقاطع مدرسه با هم و در یک کلاس بودند. همکلاسیها توماس را مسخره میکردند و دومنیک هم به عنوان برادر دوقلوی توماس سنگینی نگاههای تحقیرآمیز آنها را احساس میکرد.
از منظر روانکاوی، این موقعیت [به صورت ناهشیار] موجب تنفر شدیدی نسبت به برادر دوقلوی دیگر میشود، اما دومینک تمام این تنفر را به قعر ناهشیار ذهنش پَس زد. برادرش مایهی شرم و خجالت او بود، باعث این میشد که دومنیک نتواند تنهایی برای خود تفریح کند یا تنهایی با دوستانش وقت بگذراند و در کل باعث محرومیتها و دردسرهای زیادی در زندگی او شد. تمامی اینها دلایل محکمی برای تنفر پیدا کردن از یک شخص هستند. اما آن شخص برادر دو قلوی دومنیک بود، انگار نیمی از وجود خودِ او.
دومنیک اما همیشه در آرزوی روزی بود که بتواند از برادرش “کَنده” شود. اما حالا در سن ۴۰ سالگی که دیگر مادرشان هم نیست، تمام مسئولیت برادر دوقلویی که مبتلا به اسکیزوفرنی است، پای دومنیک است. دومنیک، که مشکلات زندگی شخصی خودش به اندازهی کافی سنگین هستند، یک بار سنگین دیگر را هم باید به دوش بکشد.
برای درک بهتر موقعیت توماس در سریال می دانم حقیقت دارد، قسمتی از توصیف او از شکل رابطه با برادرش، برای یک روانشناس، را اینجا میآورم:
«میخوای بدونی برای من مثل چیه؟ میخوای؟ مثل… مثل اینه که برادرم تموم زندگیم یه قلاب بوده برام. حتی قبل از اینکه مریض بشه، حتی قبل از اینکه بره و دستش رو ببُره. قلابی که منو میکشه پایین. میدونی چی گیرم میاد؟ به قدری طناب گیرم میاد که بتونم به سطح برسم تا نفس بکشم.»
از دیدگاه روانکاوی، ما انسانها وقتی کسی را دوست داریم یا عاشقش هستیم، قطعاً مقدار زیادی تنفر هم بصورت ناهشیار نسبت به او داریم. درواقع به همان میزان که کسی را دوست داریم، از او متنفر هم هستیم. با این تفاوت که دوست داشتنمان هشیار است و تنفرمان ناهشیار. چون ذهنمان به صورتی شکل گرفته است که اگر این تنفر را به آن شخص نشان دهیم، خطرناک است و ممکن است که به او آزار برسانیم. حال از قضا این شخص را دوست هم داریم، پس به هیج عنوان قصد آزار رساندن به او را نداریم. بنابراین تنفرمان را به اعماق ناهشیارمان سرکوب میکنیم، تا ذهنمان خطری احساس نکند.
در داستان زندگی این دو برادر دو قلو در سریال میدانم حقیقت دارد، اصلاً دور از انتظار و غیر طبیعی نیست که دومنیک نسبت به توماس تنفر شدیدی داشته باشد و آن را سرکوب کند. همانطور که پیشتر گفتم، توماس، یعنی برادری که به روانپریشی مبتلاست، همیشه برای دومنیک دردسرها و مکافات زیادی تراشیده است. و اینها موجب تنفر [ناهشیار] شدیدی در دومنیک شده است (ذکر این نکته واجب است که در چنین موقعیتی برای ذهن ما انسانها چندان تفاوتی نمیکند که برادر دوقلویمان عامدانه دردسر میآفریند یا خیر.) اما دومنیک همیشه سعی داشته است تا با روشهای مختلف (در اصطلاح تخصصی با دفاعهای گوناگون) این تنفر را پس بزند. چون او برادر دو قلویش را دوست “هم” دارد.
اما ذهن او، به او اجازهی ابراز احساس تنفرش را نمیدهد، چون میترسد که با ابراز احساس تنفرش به برادرش آسیب برساند، چون به شدت احساس گناه میکند.
نکته اینکه، ابراز کردن احساسات منفی به یک فرد عزیز در زندگیمان، به این معنا نیست که دیگر او را دوست نداریم! به این معنا نیست که عاشقش نیستیم. فردی که دوستش داریم از طرق مختلفی میتواند باعث این شود که از او بابت یک رفتاری متنفر شویم. اما این به هیچ عنوان به معنای این نیست که ما تمام خوبیها و محبتهای او را به فراموشی سپردهایم و دیگر دوستش نداریم.
توماس هم از برادرش تنفر دارد، خشم دارد، از او خسته شده است، اما او برای برادر دوقلویش اهمیت قائل است و عاشقانه او را دوست دارد.
مقاله پیشنهادی: نقد فیلم دسته دختران