kaghaz-logo-1kaghaz-logo-1kaghaz-logo-1kaghaz-logo-1
    • خونه کاغذی
    • اوریگامی
      • در جریان
        • داستان
        • استایل
        • فیلم
        • آموزش
        • اخبار
      • درنگ
    • بسپر به ما
    • داستان ما
    • ارتباط با ما
    0

    0 تومان

    BeFestival

    26-29
    August
    Melbourne, Australia

      یک سال برفی_قسمت دوم

      • Home
      • اوریگامی
      • blog
      • یک سال برفی_قسمت دوم
      داستان سریالی سال برفی
      یک سال برفی_ قسمت اول
      ۲۲ مرداد، ۱۴۰۲
      noindex، پارچه‌ای سیاه روی تلاش‌های شما!
      ۵ مهر، ۱۴۰۲
      Published by مدیر on ۷ شهریور، ۱۴۰۲
      Categories
      • blog
      • داستان
      Tags
      داستان یک سال برفی- قسمت 2

      بخش دوم: رویاهای قرمز

      همان شبح همیشگی، همان رفیق قدیمی. جند سالی هست که تنها دوست‌های همدیگرند. در دل شب‌ها، در خنکی صبح‌ها و بین پستوهای خانه با هم می‌‌گشتند. آن موقع‎ها هانا کوچکتر بود، همان سال‌هایی بود که پیش مادرجون زندگی می‌کردند. اسمش را «حافات» گذاشته بود تا شبیه هانا باشد. واقعیتی انتزاعی با لباس‌های چهل‌تیکه؛ آخر سر از بین لحاف‌های کمد رخت‌خواب پیدایش شده بود.
      با گذر سالیان هانا بزرگ می‌شد اما حافات همانطور که بود می‌ماند. موجود غریبی بود. دقیق نمی‌دانست چیست. حتی خودش هم نمی‌دانست. بارها درباره‌اش با هم حرف زده بودند. موهای قرمز آتشینش شبیه هیچکس نبود. دست‌هایش انگشت نداشتند. چشمهایش تنها دو حفره سیاه بود که انگار با غبار پر شده است. مثل بقیه نبود همیشه از روی محبت از اعماق قلبی که مطمئن نبود دارد یا نه، لبخند می‌زد.
      معلق بین زمین و هوا بودند. عجیب نبود. دنیای آن‌ها قانون نداشت و همه چیز سر جایش بود، همان جایی که باید.

      -این هتل رو دوس ندارم. خیلی فرق نداره ها! ولی دوسش ندارم.
      -خ..خب واسه چی؟
      -همینطوری. حس می‌کنم یه‌جوریه. دلم شور می‌زنه همش.
      -و..ولش کن با..با.

      آره، قبلنم اینطوری شده بودم ولی می‌دونی جدیدا خیلی بیشتر شده.
      -چ..چیزی نیست.. دا..داری بزرگ م..میشی.
      همانطور ریز ریز و پشت سر هم حرف زدند تا نزدیکی‌های یک دریاچه سبز که رویش جا به جا لجن گرفته بود. پاهایش را در آب گذاشت. پلکهایش محکم به هم خوردند. آفتاب خورد توی چشمهایش. خوابش برده بود. مامان زیر پایش با یک لگن آب ولرم نشسه بود و یک پایش را توی آب می‌شست.

      تب کردی. توی خواب داشتی هذیون می‌گفتی‌.

      ساعت چنده؟
      صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن می‌کند: یک و یازده

      قرار بود بریم و…

      با این حال؟
      آه می‌کشد و با ساعد چشم‌هایش را می‌پوشاند. قرار بود گیتار بخرند. تقریباً تنها آرزویش نواختن همین سیم‌های موزون بود. از بابا کمی یاد گرفته بود. اما در هشت نه سالگی. خیلی کوچک بود، آنقدر که پشت گیتار محو می‌شد. برای تولد 11 سالگی‌اش بابا قول داده بود گیتار کوچولویی که توی مغازه دیده بود، برای بخرد. حتی نمی‌دانست که آن گیتار نیست. اما هیچ‌وقت نشد. حتی گیتار بابا هم به او نرسید. هیچوقت یادش نمی‌رفت آن روزی را که مامان با چشم‌های قرمز و پف‌کرده آن را بعد از کمی نواختن شکست. صدای شکستن‌اش هنوز گاهی توی سرش می‌پیچد.
      با ناامیدی دوباره پلک روی هم می‌گذارد. این بار تاریکی مطلق همه چیز را فرامی‌گیرد. اثر قرص‌هاست، رویاها را می‌کشند.
      شب از نیمه گذشته است. با صدای سوویچ ماشین که توی غفلت مامان پخش زمین شده، از تاریکی مطلق خواب به تاریکی مطلق اتاق برمی‌گردد. تبش فروکش کرده است. مامان که انگار خودش فهمیده که بیدارش کرده، آرام به سمت تخت قدم برمی‌دارد و دست روی پیشانی‌اش می‌گذارد.
      -بهتری؟
      سرش را تکان می‌دهد که آره.
      مامان چراغ را روشن می‌کند: غذا گرفتم. روی میزه. بلند شدی برو بخور. باشه؟
      دوباره با تکان سر تاییدش می‌کند. گویی هنوز زبان باز نکرده باشد.
      -کی برمی‌گردی؟
      -سوال‌های الکی نپرس. خواب بودی رفتم مغازه برات چنتا از بروشورهاشونو گرفتم.
      چقدر سخت بود برایش این دوست داشتن‌های خرده ریز، آنقدر سخت که انگار واقعی نبود و کاملاً تصنعی و به‌زور از حفره‌ای عمیق کورمال کورمال بیرون می‌آمد.
      مامان سایه تیره و رژ قرمزش را زده بود. کفش‌های پاشنه‌دار خیلی بلندش را پوشیده و زیر مانتوی جلو بازش لباس نازکی داشت. بیرون می‌رفت. هانا نگاهی به ساعت انداخت دقیقا ده دقیقه گذشته از ده. می‌رفت سر کار.

      نویسنده: فائزه

      Share
      مدیر
      مدیر

      Related posts

      ۵ مهر، ۱۴۰۲

      noindex، پارچه‌ای سیاه روی تلاش‌های شما!


      Read more
      داستان سریالی سال برفی
      ۲۲ مرداد، ۱۴۰۲

      یک سال برفی_ قسمت اول


      Read more
      ۲۹ تیر، ۱۴۰۲

      آماندا باینز بازداشت شد! 


      Read more

      دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

      نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

      خدمات ما

      اوریگامی

      درباره ما

      • تهران، روی خط زبان فارسی
      • 09014467229

      • info@kaghaz.net

      0

      0 تومان

        ✕

        ورود

        گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟