این یک نقد نیست.
صحنهی آغازین فیلم برادران لیلا یورش مأموران است علیه کارگران. کارگران معترضاند و شعار سر میدهند، به نظر میرسد با ازهمپاشیدگی یک کارخانه مواجهیم. یکی از شخصیتهای فیلم بردران لیلا (نوید محمد زاده) در حال فرار است، فرار از وضع موجود که در سکانسهای بعدی اقرار میکند نمیتواند در هیاهو دوام بیاورد یا حداقل کار ممکن برای احقاق حقش انجام دهد. پیشتر وارد زندگی پیرمرد مصری میشویم که تا آخرین لحظه در پی کسب جایگاهی در قوم و خویش است (سعید پورصمیمی).
بازیگران میآیند، برادران میریزند، میپاشند. در نمایی نه چندان نزدیک چشمان راوی و تماشاگر لیلا (ترانه علیدوستی) را میبینیم. ما تا آخرین لحظهی فیلم، چندان لیلا را نمیشناسیم و البته هیچ یک از برادران را به غیر از علیرضا که زور بیشتر از همه بر او چربید که ترس مایهی مسمومی شد در نقش جانش، هم زندگی شخصی، هم زیست کاری. خودش اقرار میکند که نمیتواند بر پایهای از اعتماد به خود بایستد، تاثیر اذن بر او دیده میشود؛ اذن بزرگتر، اذن جامعه و اذن هر که به غیر از او، اما در ادامه او نیز اساس درمان خود را پیدا میکند؛ البته به مدد طغیانی که از چشمهای لیلا و فریادهایش آغاز میشود و تا شکستن درب شیشهای دفتر کارخانه بر دستانش مینشیند.
در این میان ما تنها از زندگی یک نفر آگاهیم؛ پیرمردی هشتادساله که در ازای یک عمر کار نه به زندگیاش رسیده نه در عشیرهاش ثابت شده، زنش (نیره فراهانی) همچون مونالیزای پیر فارسی در قاب ماتیک و موی بلوند شب عروسی تنها میتواند «پیشنهادی خوشحال کننده» به فرزندانش بدهد تا عکسی تکی از پدر خانواده ثبت کنند تا در وقت مردن بی عکس نماند؛ زبان لیلا اینجا نیز به طعنه مینشید.
در میان اعضای یک خانواده آنکه غریبتر است غریبهتر هم هست؛ هیچکس به اندازهی لیلا پدر را خاطی نمیداند، هموست که زوال زندگی را در برادرانش پیگیری میکند، هموست که قائل است پدر پیر و فرتوت و معتادش فاقد قدرت پوشالی است که به او پوشاندهاند.
در اینجا همهی پسرانی که ناکام بزرگ شدهاند هرکدام در راهی ماندهاند. فیلم صحنه های گوتیک ایرانی خودش را دارد؛ بله، شرایط سخت است که از آدمها وحشی و هار میسازد، شرایط سخت است که درایت را از بالاترین پلهی ذهن به سقوط سوق میدهد. هر یک به هر طریقی به جایی دست گیر شدهاند اما باز لیلا میماند. سکانسهای پایانی فیلم را باید در چشمهای ناشناس لیلا دنبال کنیم، وقتی دیگر مرد مستبد مرده است او در میان اشک شوق و اندوه نگاهی حسرتبار دارد که این جسم میتوانست مهربانتر و توانمندتر باشد، اما نشد.
فیلم به پایان رسیده است. ما شاشیدن در سینک را کنار بالارفتن پرغرور پیرمرد از پلههای تالار عروسی میگذاریم. از طرفی میتوان چهرهی علیرضای نظارهگر به معشوق از دست رفته را در کنار طغیان آخر و حقخواهیاش در دفتر کارخانه گذاشت. صحنهی استفراغ منوچهر(پیمان معادی) کنار منوچهر روی میز در دفتر باشکوه همخانهاش مینشیند. پرویز(فرهاد اصلانی) که چیپس میخورد و به مرد آشنا سلام میکند همچنان از مرد رهگذر در دستشویی میپرسد: «چی داشتی؟ پس پونصد بده.» فرهاد (محمدعلی محمدی) بعد از اینکه تیشرتش را عوض میکند در گرو پاسپورت از منوچهر میخواهد از خوبی حال و جیب پر پولش گزارش دهد، این صحنه همچنان پشت گیت فرودگاه گریه میکند.
مونالیزای فرتوت فارسی اما هنوز نمرده تا جای عکسی از چهرهاش، تصویری از گل بنشانند. هنوز ما لیلا را نمیشناسیم اما لیلا بندرگاه اشک ها و لبخندهای برادرانش است، ما از دریچهی لیلا است که حسگرهایمان فعال میشوند، لیلاست که از شکوه یک عروسی نمادین غرق در خوشی نمیشود. لیلاست که در عمق واقعیت زندگی میکند.
با اینهمه احتمال می رود فیلمنامه برای دهه هفتاد باشد. دههای که همچنان بار خانواده بر دوش زنی عصیانی میگردد، زن در میان لابهی پیران به دنبال آواز جوانان خویش است. اگر پیشتر بیاییم، در حال ما، هرکس باید خودش را از منطقهی مینگذاریشده برهاند. هنوز در چنین خانوادهای یک زن نمیتواند محرک قدرت در خانواده باشد. فیلم با سکانس تولدی مرگآگین به پایان میرسد، دختران چون فرشتگان در حال رقص میان برف شادیاند، علیرضا میان بادکنکها به گریه ایستاده، فرهاد میرقصد، جریان پیرمرد قطع شده اما هرکس در ازای از دست دادن، چیزی را به دست آورده و لیلا در حسرت اشک میریزد و لبخند به لب مینشاند.
1 دیدگاه
من میخواستم ناشناس بمونم
چیه آخه اسم و ایمیل می گیریییییی
حالا باید برم ایمیل فیک بسازم تا اینجا برات کامنت بذارم:(